تو شعر میخوانی...





ماه تا طلوع میکند شمار غصه هام را
مرور میکنم!

از همه عبور میکنم !

در زمین خاطرات خفته ام
مثل بدویان
طفل کوچکی که عشق نام اوست را
زنده زنده
در حصار گور میکنم!

دل در انتظار را
بی قرار میگذارمش.

ولی
میان این همه
به اسم تو که میرسم
             کنار میگذارمش.

محمد صادق امیری فر


از زبان تمام مادران شهدای گمنام

تقدیم به مادر شهید بهروز صبوری :




هی تیک و تاک بود و مدام انتظار بود
در من هزار ساعت شماطه دار بود

فکرم هنوز عطر خوش سبز سیب داشت
چشمم عجیب گریه ی امن یجیب داشت

نقش تو را به پیکر هر خواب میزدم
عکس تو را به سینه ی هر قاب میزدم

گفتی خزان به برگ بهارت نمیزنی
مردی و زیر قول و قرارت نمیزنی

جارو زدم از این دل خسته ممات را
پاشیدم آب چهره ی زرد حیاط را

تا که بیای و پای مرا بالشت کنی
این خسته را نهفته در آرامشت کنی

تا کی تو را به نیمه شبم آرزو کنم
این پاره پاره های جگر را رفو کنم

بغض همیشه را به گلویم نیاورم
هی شوکران سینه ی خود در سبو کنم

هم صحبتی به وسعت دردم نیابم و
با زخم های کهنه ی خود گفتگو کنم

سجاده ای به وسعت صبرم بیابم و
از اشک چهره ام طلب آبرو کنم

باید دوباره سر به گریبان فرو کنم
از من گذشته تا که دگر های و هو کنم

هر جبهه ای به خاک سپردم نماز بود
هر نامه ای به جبهه رساندم نیاز بود

خاک به خون تپیده سرم را پناه دار
دیگر بیا و حرمت من را نگاه دار

حقم دگر نظاره به روی جوان که هست
مزدم نشانه از بدنش_استخوان_ که هست

ای آسمان روشن هر نور دیده ای
امشب کجا به سینه ی خاک آرمیده ای

امشب کجا بهانه ی مادر گرفته ای
آتش برای قصه ی یک "در" گرفته ای

شاید شدی اسیر و در آن بند بند عشق
محفل برای زینب خواهر گرفته ای

یا در میان مکتب "خون در قبال دین"
سرفصل های معتبر از "سر" گرفته ای

جان منی و از تو عجب نیست این همه
مردانگی ز حضرت حیدر گرفته ای

از کودکی به نام علی شیر خورده ای
نوش تو باشد آنچه که در برگرفته ای


محمد صادق امیری فر




کسی که دل به هیاهوی آسمان میبست
تو را چگونه بیابد در این زمانه ی پست

در ابتدای کدامین مصیبت جانسوز
در انتهای کدامین حقیقت بن بست

به غیر شوق در آن آستانه چیزی بود
سوای اشک در این آشیانه چیزی هست؟!

صفای آنکه دلش از زبان ما خون بود
ولی به پای سخن های این و آن ننشست

منم! همان که به شوق تو بود پابرجا
منم! همین که به دست تو میرود از دست


محمد صادق امیری فر



چه کرده چشم تو این مرد زخم آلود دیرین را
که یادش رفته آن پیمان سنگین نخستین را

من آشوب زمان و کینه افروز جهان بودم
نشانده بر دهانم بوسه هایت مهر تسکین را

هر آنکس که به فتوای من از خود عشق را رانده
بگو باز آورد با احترام این جام زرین را

که من بعد از دو قرن رفته از کاوشگری هایم
ندیدم در خم صد ساله این تلخی شیرین را

دلیلش هیچ چیزی نیست الا عشق الا عشق
به لب هایت اگر می آورد این شعر تحسین را

محمد صادق امیری فر



قصد شروع فتنه دارد نقش لبخندت
_از جنگ های پیش این بوده ست ترفندت_

با روی خندان آمدی اما نمایان بود
برق نگاه خنجر از زیر کمربندت

با بند های این امان نامه گمان کردی
آزادگان را میکشانم باز در بندت؟!

ای منجی هر داستان! با خویش خلوت کن
بنگر چه کردی با جوانان برومندت!

بنگر چه کردی با کسانی که به جبر نان
بودند عمری از سر اخلاص! پابندت

دیری نمیپاید به زیر دشنه میبینی
میخواند اشعار مرا با خشم، فرزندت!

محمد صادق امیری فر




گرمای دست های تو از آفتاب بیش!
بشکن پیاله را که نخواهم شراب بیش

مستم چُنان که شرّ جهان از من است کم
گیجم چُنان که خورده ام از هر حساب بیش
   
دریایی از نصایح موجز نهفته است
در لابه لای موی تو از هر کتاب بیش

تفسیرِ روشنِ من از ابیات زندگی
امشب بده به شعر تنت پیچ و تاب بیش

در خلوت اتاق غزل های من بیا
بگذار تا که از تو شوم کامیاب بیش!!

امشب بیا مُقلّدِ دینی باش
در مکتبم حجاب بد است از عتاب بیش!

فکرت کجاست ؟! شرم برای چه میکنی!؟
وقتی که نیست پیش تو یک انتخاب بیش!

سر را به زیر برده و لبخند میزنی
دل میبرد سکوت تو از هر جواب بیش

گفتم چقدر شهد و شکر در لبان توست
گفتی که هست در کلمات جناب بیش!!


#محمد_صادق_امیری_فر

.

به خط دوست عزیزم محمد هنرمندنیای گرامی





دکترها زیاد بیماری اش را جدی نمیگرفتند!
میگفتند سندروم دارید، سندروم بی قراری پا!
روز ها که سرش گرم راه رفتن بود مشکلی نداشت اما وقتی آسمان تن پوش سیاهش را به تن میکرد و کوچه پس کوچه های شهر را غرق در سکوت میساخت مصیبتش شروع میشد.
پاهایش مور مور میکرد، گمان میکرد جمعیتی از مورچه ها در حال بالا رفتن از ساق هایش هستند، مثل یک درخت!
تمام شب را به متر کردن اتاقش میگذراند، مدام چپ و راست میشد و زمانی که صدای قدم زدن هایش اهل خانه را کلافه میکرد به خیابان میزد!
چاره ای جز تحمل شب نداشت! آنقدر به راه رفتن ادامه میداد تا تاریکی دست های چرکینش را از سر شهر بردارد.
سپیده که میدمید خیالش آرام میگرفت چون دیگر تنها نبود، در روز همه ی مردم برای لقمه ای نان در حال دویدن بودند!

حرف انقلاب که شد گل از گلش شکفت و شد پای ثابت تظاهرات ها و شبگردی ها!
اهل ت نبود! همین که دیگر به تنهایی شب را پشت سر نمیگذاشت برایش کفایت میکرد.
آنقدر هر شب در کوچه پس کوچه های شهر راه رفت و جماعتی را دنبال خودش راه انداخت که دست آخر دستگیرش کردند.
بازجویی اش که میکردند پرسیدند:
"مال کدوم حزب بودی؟
از کی خط میگرفتی؟
برای چی از اول شب تا دهنه ی صبح ضدحکومت فعالیت میکردی؟"
گفت: "چون پاهام مور مور میکرد!!"
گفتند: "مارو مسخره کردی ؟! نه! تو پاهات مور مور نمیکنه انگار سرت مور مور میکنه که اونم به زودی دیگه مور مور نمیکنه!"

شب هنوز تمام نشده بود که خونش دیوار پشت سرش را رنگین کرد و کسی که برای آرامش شخصی اش قدم برمیداشت انقلابی را مدیون خودش ساخت!!


#محمد_صادق_امیری_فر
#داستان_کوتاه


سلام.

حدود چهار سال و نیم از احداث این وبلاگ گذشت.شروعش مال روزگارانی بود که دیگر کمتر کسی قصدساخت وبلاگ میکرد و ماندنش تا الان هم چیزی جز یک علاقه ی فطری به مکان های ساکت و خلوت نیست

هر چند سالیانی باشد که بازخوردی از آن نیافته باشی.

الان که ساعت 10:08 دقیقه است درون کتابخانه دانشگاه آزاد کرمان نشسته ام و به کتاب های ادبی فلسفی قدیمی که از کتاب فروشی دست دوم گرفته ام نگاه میکنم

فکر میکنم به سلف غذا که ساعت 11 باز میشود

به ساعت 11.30 که کلاس طراحی موتورهای حرارت داخلی دارم

به آینده و به این که آیا چندین سال بعد با خواندن این سطور چه حالی به من دست خواهد داد

زندگی رفت و آمد سختی ست و تنها آنکس که بهتر بتواند تاب بیاورد پیروز ماجرا ست.

 


لوریس گفت: اما عشق همین است، قرار نیست که تنها نام هر احوال خوشی را عشق بگذاریم و زمان سختی ها که رسید از زیر بار نامش شانه خالی کنیم.
ما طعم خوش دوست داشتن را مزه مزه کردیم و حالا دیگر وقتش رسیده که پای مصیبت هایش بنشینیم!
جدایی هنوز آغاز این مصیبت هاست!
زندگی به آسانی دست از سر کسانی که در قلمرو اش شادمانی کرده اند برنمیدارد.!

 

طعم خوش دوست داشتن
ماریا پلوا

 

 

 

 

 

 

پ.ن

راستش این متن رو خودم نوشتم به صورت ذهنی از یک داستان تخیلی ذهنی ولی خب دیدم من و چه به این حرفا اینو باید ماریا پلوا نوشته باشه در کتاب طعم خوش دوست داشتن

 


۲۹ اسفند ۹۸

امروز برای انجام کاری به‌بانک رفتم، بسته بود! هاج و واج و گیج و منگ نگاه ساعت کردم و دیدم ۱۰:۳۰ است! هر چقدر چپ و راست و بالا و پایین کردم دیدم دلیلی ندارد در این وقت روز بانک بسته باشد.

عینکم که بخاطر ماسک روی صورتم مدام بخار میزد را بالاتر گذاشتم و دستکش هایم را مرتب کردم و از آقایی گه داشت رد میشد پرسیدم

-ببخشید شما میدونید چرا بانک بسته است!؟

_چون ۲۹ اسفند تعطیله خب!

_عههههه! فردا عیده؟!؟ راس میگینا! اینقد مشغله ها زیاد شدن که عید رو یادمون رفته؛ خب مبارکه ممنون

.

خب مبارکه! عیدتون شاد و دلاتون بی غم.


.
در مجموعه "شعر انگور" با شعری به نام "دیدار" رو‌به‌رو می‌شویم؛ روایتی زیبا از داستانِ عاشقانی اندوهگین که در شبی بهاری یکدیگر را در کوچه‌ای ملاقات می‌کنند و حرف‌های دلشان را در لحظه‌ای کوتاه به هم می‌زنند و پس از آن از یکدیگر جدا می‌شوند و این می‌شود پایان ماجرایشان.
از همان ابتدا شاعر از "نگاهی مهربان" سخن می‌گوید، اما نگاهِ مهربانی پر از غم که حاصل بختی پریشان است؛ این خود اولین ضربه و اولین تنشی است که مخاطب را علاقه‌مند به ادامه‌ی ماجرا می‌کند.
کمی جلوتر شاعر می‌گوید هر روز کسی که دوستش دارد را میان مردم می‌بیند، استفاده از عبارتِ "میانِ مردم دیدن" بسیار بجاست، زیرا "مردم" هم به معنی جمعیت و هم نشانگرِ مردمک چشم است.
شعر با فضاسازی خوب و استفاده از واژگانِ شب و عطر و بهار و. مانند یک فیلم به جلو می‌رود، تا جایی که دو عاشق در خَمِ کوچه‌ای دور یکدیگر را ملاقات می‌کنند و به یک "دَم" آنچه در دل است را می‌گویند. کلمه "دَم" انتخابی چند وجهی‌ست، زیرا هم به معنیِ"لحظه" است، هم به معنی "نفس"، هم به معنی "دهان" و هم مجازا "بوی‌و‌عطر"‌‌(فرهنگ‌فارسی‌معین)، که همگی با سایر عناصر شعر ساخت زیباشناشانه دارند.
نکته‌ی قابل توجه دیگر در این سروده این است که دقیقا تا زمانی که شروع دیدار اتفاق می‌افتد، شعر روی یک وزن روان و آرام جلو می‌رود اما همین که جدایی اتفاق افتاد شاهد یک تغییر وزنی در شعر می‌شویم:
" به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت"
انگار کل آن ساختار آرام به هم می‌ریزد، دیگر خواننده در اینجا نمی‌تواند چنان که به سرعت، مصرع‌های قبل را می‌خواند به خواندن ادامه دهد و ناچار به مکث است.
ابیات پایانی هم "بدرود" شاعر است به ما و تنها گذاشتنمان با این غم که: چرا او رفت، چرا چشم‌هایش اندوهگین بود، چرا بختی پریشان داشت و چرا.

• من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می‌زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می‌شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می‌شد
شبی در کوچه‌ای دور
از آن شب‌ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می‌کرد
از آن مهتاب شب‌های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می‌کرد
در آنجا، در خَمِ آن کوچه‌ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دَم آنچه در دل بود گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود

#نادر_نادرپور

▪︎محمدصادق امیری‌فر
▪︎نگاهی به چند سروده از نادر نادرپور(۲)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها